آرشا آرشا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

آزی و نی نی

اولین رفتن دوتاییمون به خونه مامان گلی

سلام عزیز دلم. عشقم . خوبی عزیزم. قربونت برم گاهی یک تکونایی احساس میکنم ولی نمیدونم تا چه اندازه درستهههههههههه. عزیزم دیشب رفتیم شام خونه مامان گلییییییییییییییییییی. اول موضوع مهم رو برات تعریف کنم. عمه افسانه ات حامله است و سن نی نی عمه با شما یکیههههههههههههههههههههههههه. خدا به داد مامان گلی برسه با این نوه های همسن باهم جمع بشن باید چه آتیشی بسوزونن. طبق معمول همیشه سپهر جون کلی شیرین زبونی کرد .طبق معمول  خیلی هم مامان گلی ازمون پذیرایی کرد دستشون درد نکنههههههههههههههههه. دوست دارمممممممممممممممم نفسممممممممممممممممممم.
3 آذر 1391

از آلمان تماس گرفتن

سلام عزیزم. خیلی خوشحالم امروز از المان تماس گرفتن و گفتن همه چیز مرتبه و شما سر و مورو گنده توی دل مامانی هستیییییییییییییییییییییییییییی. خیلی خوشحال شدم. سریعععععععععع به بابایی زنگ زدم . ازم پرسید تو خوشحالی گفتم آره گفت پس منم خوشحالم. قربون تو نی نی نازم و بابایی گلش برممممممممممممممممممم. ...
1 آذر 1391

سونو nt

سلام گل قشنگم زندگی من و بابایی. امروز روز 3 شنبه است و شما 11 هفته تون تموم شد و من باید برم سونو و یک آزمایش باید فردا بدم که میری آلمان برای آنالیز . عزیزم ساعت 7 صبح من و بابایی رفتیم برای سونو. توی مطب نشسته بودیم که خاله سمی زنگ زد گفت شوهرش تصادف کرده که خدا رو شکر چیزی نشده بود ولی خیلی ترسیدم عزیزم. امان از دست این خبر رسانی بد خاله ات. درست ساعت هشت ونیم نوبت من شد. خانم دکتر مهربون با حوصله جاهای مربوطه رو اندازه گرفت و به من گفت خیالت راحت باشه. در ضمن از بس شما ورجورجه میکردی بنده خدا کلافه شده بود. بعد اومدم بیرون و خبر خوش رو به بابایی دادم که حسابی کیفش کوک شد. چون باید فردا هم میرفتم آزمای...
24 آبان 1391

اولین دیدار مامی و نی نی

خدایا شکرت . سلام نی نی مامانی .زندگی منننننننننننن. عشق من. من الان ده روزیه خونه مامانمیتی هستمالبته همه رو مفصل در یک دفتر برات نوشتم عشقم. ساعت 9 بابایی اومد دنبالمون و رفتیم سونو. متاسفانه تا نوبت مامی آزی شد برق قطع شد و ما تا ساعت 12 منتظر موندیم و دست از پا درازتر برگشتیم خونه. دوباره ساعت 4 رفتیم و اینبار خانم منشی سریع ما رو فرستاد داخل. همین که خانم دکتر دستگاه روو گذاشت رو شکمم گفتم قلبش میتپه که گفت کمی صبر کن چیه حولیییییییییی. گفتم نگرانم که خانم دکتر گفت همه چیز اوکیه قلب کوچولوت میززنه .من قربون اون قلب مهربونت که سونو رو برات میذارم ببینی مامان جونی. بعد اومدم از اتاق بیرون . طبق معمول سر بابایی با موبایلش گرم بود. از...
30 مهر 1391

خوش اومدی نفس من

سلام عزیزم. خوش اومدی عشقمممممممممممم. به زندگیم نفس بخشیدی گل زیبای من . امروز که اینو برات مینویسم  6 هفته و 1 روزه ته نفسم. عزیزم 4 مهر ساعت 6:15 بی بی چک مثبت شدددددددددد عزیزم اگه این مطالب رو دارم دیر مینویسم به خاطر اینه که از وقتی شما تشریف آوردین توی دل مامانی آقای دکتر ببه مامانی گفته استراحت کنم و پشت لپ تاپ نشستن خیلی برام سخته کمرم به شدت درد میگیره . ولی در عوض همه خاطرات روزهای با هم بودن مون را   توی دفترم دارم یاداشت میکنم و برات حفظش میکنم تا وقتی که بدنیا اومدی و بزرگ شدی بخونیش عزیز مادر. ساعت 10 صبح رفتم دکتر برام آزمایش نوشت عزیزمادر. رفتم آزمایشگاه مهر از دادم اینم جوابش عزیز دلم فعلا تا وق...
18 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آزی و نی نی می باشد