آرشا آرشا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

آزی و نی نی

از آلمان تماس گرفتن

سلام عزیزم. خیلی خوشحالم امروز از المان تماس گرفتن و گفتن همه چیز مرتبه و شما سر و مورو گنده توی دل مامانی هستیییییییییییییییییییییییییییی. خیلی خوشحال شدم. سریعععععععععع به بابایی زنگ زدم . ازم پرسید تو خوشحالی گفتم آره گفت پس منم خوشحالم. قربون تو نی نی نازم و بابایی گلش برممممممممممممممممممم. ...
1 آذر 1391

سونو nt

سلام گل قشنگم زندگی من و بابایی. امروز روز 3 شنبه است و شما 11 هفته تون تموم شد و من باید برم سونو و یک آزمایش باید فردا بدم که میری آلمان برای آنالیز . عزیزم ساعت 7 صبح من و بابایی رفتیم برای سونو. توی مطب نشسته بودیم که خاله سمی زنگ زد گفت شوهرش تصادف کرده که خدا رو شکر چیزی نشده بود ولی خیلی ترسیدم عزیزم. امان از دست این خبر رسانی بد خاله ات. درست ساعت هشت ونیم نوبت من شد. خانم دکتر مهربون با حوصله جاهای مربوطه رو اندازه گرفت و به من گفت خیالت راحت باشه. در ضمن از بس شما ورجورجه میکردی بنده خدا کلافه شده بود. بعد اومدم بیرون و خبر خوش رو به بابایی دادم که حسابی کیفش کوک شد. چون باید فردا هم میرفتم آزمای...
24 آبان 1391

اولین دیدار مامی و نی نی

خدایا شکرت . سلام نی نی مامانی .زندگی منننننننننننن. عشق من. من الان ده روزیه خونه مامانمیتی هستمالبته همه رو مفصل در یک دفتر برات نوشتم عشقم. ساعت 9 بابایی اومد دنبالمون و رفتیم سونو. متاسفانه تا نوبت مامی آزی شد برق قطع شد و ما تا ساعت 12 منتظر موندیم و دست از پا درازتر برگشتیم خونه. دوباره ساعت 4 رفتیم و اینبار خانم منشی سریع ما رو فرستاد داخل. همین که خانم دکتر دستگاه روو گذاشت رو شکمم گفتم قلبش میتپه که گفت کمی صبر کن چیه حولیییییییییی. گفتم نگرانم که خانم دکتر گفت همه چیز اوکیه قلب کوچولوت میززنه .من قربون اون قلب مهربونت که سونو رو برات میذارم ببینی مامان جونی. بعد اومدم از اتاق بیرون . طبق معمول سر بابایی با موبایلش گرم بود. از...
30 مهر 1391

سالگرد ازدواج مامان آزی و بابا علی

سلام زندگی من. خوبی عزیزم؟ میدونم که پیش خدا جون و فرشته های مهربون خیلی حالت خوبه و بهت خوش میگذره.. عزیزم نوزدهم شهریور( روز یکشنبه) اولین سالگرد ازدواج بابایی و مامیت بود. انشاالله که سال  بعد تو در کنار ما باشی و شادی رو برای ما و زندگیمون بیاری عزیز مادر. من از صبح مشغول تدارک شام و نظافت خونه بودم. همه زنگ زدن تبریک گفتن( فقط خانواده مامان آزی ) میخواستن شب بیان خونه مون ولی چون بابای از ین کارا خوشش نمیادگفتم کسی نیاد. عزیزم بابایی هیچی برای من نخرید حتی یک شاخه گل. اصلا ناراحت نیستم با من قهر نکنه من کادو نخواستم. این روزها خیلی  دلگیرم. الان دارم اینا رو برات مینویسم داره بارون میاد و من خونه ه...
21 شهريور 1391

آرزوی بچگی مامان آزی

بچه که بودم آرزو داشتم ماه و ستاره های آسمون رو بردارم و تو اتاقم بذارم... بزرگتر که شدم فهمیدم آرزوهام خیلی رؤیایی و دست نیافتنیه ... ولی الان میبینم که ماه و ستاره های واقعی رو همون موقع تو خونمون داشتم ... پدرم ، مادرم ،  خواهرهام و برادرم ... وای زندگی .. ...
21 شهريور 1391

اسمهای نی نی من

سلام عزیزم خوبی؟ دلم برات تنگیده. دو روز تعطیل بودیم. من و بابایی هر دو تامون امتحان جهت اخذ پایه از نظام مهندسی ساختمان داریم. دعا کن هر دو قبول بشیم . بابایی خیلی میخونه و من خیلی کم. حوصله ندارم. عزیزم چند تا اسم برات انتخاب کردم اگه دخمل بودی: 1- اسم انتخابی بابایی ساینا 2- اسم انتخابی مامانی یوتاب اگه پسمل بودی بابایی هیچ نظری نداره اینها اسمای انتخابی من هستن 1- آریو برزن 2- اهورا 3-آئیل ( نام یک پرنده در زبان گیلکی می باشد) دوست دارم عزیز دوست داشتنی:-****************** ...
31 مرداد 1391

خیلی تنهام

عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا مینهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر مینهد آن زمان طفل قشنگم بی‌خیال در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است آن زمان دیگر وجودم مو به مو بسته با هستی طفلم میشود آن زمان در هر رگ من جای خون مهر او در تار و پودم میشود میفشارم پیکرش را در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی‌ آغاز کن میگشاید نور...
20 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آزی و نی نی می باشد