آرشا آرشا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

آزی و نی نی

خاطرات زایمان

1392/4/9 12:26
نویسنده : مامان نی نی
245 بازدید
اشتراک گذاری

با یاد خدا

خدایا سپاسگزارم و شاکرم برای اینکه والاترین نعمتت را به من بخشیدی.

 

سلام بر دردانه عزیزتر از جانم، پسرم آرشا.

عزیزم روز شنبه 4-3-92 خونه رو حسابی تمیز کردم. نهار ماکارونی درست کردم و با ماست خوردم . عصر خاله لیلی ، خاله سمی ، خاله درناز همراه با پارسین - عمران - درثمین اومدن خونه ما.

من براشون پاپ کورن درست کردم که حسابی فسقلیها خوششان اومد.

چند تا عکس هم خاله درناز از من گفت.برای فردا هم قرار شد من و بابا تنها بریم بیمارستان و خاله لیلی بره دنبال خالهه سمیه و خاله سمی  با هم بیان بیمارستان . چون زمان عمل مشخص نبود گفتم مامان میتی رو نیارن چون مامانم مریضه محیط بیمارستان براش خوب نیست.خاله ها ساعت 7 رفتن .

هر تکونی که میخوردییییییی من عشق میکردم. ولی نگران فردا بودم فقط به خاطر این دیابت لعنتی که میترسم باغث افت قند خونت بشه.

به توصیه دکتر باید غذا سبک میخوردم و عصر کمی از نهار ماکارونی اضافه اومده بود همون رو خوردم.

بابایی غروب اومد طرفای ساعت 8. کمی با من شوخی کرد که دارم برای خودم بچه میارمممم......

خیلی خوشحال بودیممممممممممممم. من ساعت 9 یک لیوان شیر خوردم.

ساعت 11 رفتیم خوابیدیم.

ولی من دست تا ساعت 2 شب بیدار بودم و دوست داشتم زود صبح بشه و بریم بیمارستان تا شاهزاده کوچولو بیاد توی بغلمم.

عزیزم نمیدونم کی خوابم برد ولی آخرین بار که ساعت رو نگاه کردم 2 بود. یبار چشممو باز کردم دیدم ساعت 4:30 و دیگه خوابم نبرد.

ساعت 6 دیگه از تخت اومدم پائین و دوش گرفتم. بابایی هم بیدار شد . من باید ناشتا میرفتم بیمارستان برای عمل بابایی هم صبحونه نخورد.

ساعت 7 من و بابایی از خونه بیرون اومدیم. ساکها رو بابایی گذاشت پشت ماشین و ما به طرف بیمارستان آریا حرکت کردیم.

ساعت 7:30 بود بیمارستان بودیم. چون از قبل پرونده تشکیل داده بودیم اصلا محتل نشدیم و منو فرستادن بخش زایمان .

من و بابا به طرف بخش زایمان راه افتادیم جلو بخش از بابا خداحافظی کردم و رفتم داخل بخش.

درست نتهای بخش یک اتاقی بود که کارهای قبل از عمل رو انجام میدادن.

اول به من لباس و دمپایی و یک ساک دادن گفتن لباسهاتون رو عوض کنید واینها رو بپوشین. منم همین کار رو انجام دادم . در حین عوض کردن لاس بودم که خاله ها هم اومدن و من لباسها رو بهشون تحویل دادم و ازشون پرسیدم علی کجاست نمیدونم چرا اینقدر دلم برای پدرت تنگ شده بود.

عزیزم این لحظاتی که در وجودمی باهات درد دل میکردم که اسممو صدا زدن و من رفتم خانوم ماما از من چند تا سوال پرسید اینکه شغلم چیه .میزان تحصیلات . و چرا میخوا بهت شیر مادر بدم.

بعد ازاینکه این سوالات رو ازم پرسید دیگه کلی منو تحویل گرفتن. و منو بردن توی یک اتاق جداگاه فا و قند خون و تست آلرژی آنتی بیوتیک رو انجام دادن.

بعد سریع بهترین اتاق رویال رو آماده کردن و خانم ماما به من گفت برم توی اتاقم و استراحت کنم تا دکترم بیاد و برم اتاق عمل.

بهترین اتاق رویال رو به ما دادن. دیگه خاله ها هم اومدن پیشم.

عمه افسانه 3 روز پیش انجا زایمان کرده بود چون پسرش افت قند داشت بستری بود و عمه افسانه اومده بود به پسرش سر بزنه که اونم اومد پیش ما کمی استراحت کرد.

پدرت رو از توی اتاقم میتونستم وقتی در بخش باز میشد ببینم که خیلی خوشحال میشدم و پدرت برام دست تون میداد.پدرت برای چند دقیقه اومد توی اتاقو رفت.گفت بیرون راحتتره.

پدرت دوباره اومد توی اتاق و در همون موقع درست ساعت 10:10 بود که اومدن که منو ببرن برای اتاق عمل . پدرت مثل همیشه در لحظه ای که بهش نیاز داشتم از من دور بود خیلی دوست داشتم ببوسمش و بعد برم برای عمل.اصلا جلو نیومد ومن روی ویلچهر نشستم و به طرف اتاق عمل راه افتادیم.

خیلی خوشحال بودم که بزودی میبینمت. همش در فکر حرکاتت بودم دست داشتم تا خرین لحظه که در وجود منی لذت ببرم.

وقتی وارد راه رو اتاق عمل شدیم درست جلوی در آقای دکتر اومد و با من احوالپرسی کرد بهش گفتم خدا رو شکر خوبم و مشکلی نیست.

بعد یک آقایی که پرسنل خدمات اتاق عمل بود اومد منو برد اتاق عمل.

وارد اتاق که شدم  قشنگ همه جا رو نگاه کردم. برام جالب بود اصلا اون محیط پر از ترس که آدم توی فیلمها میبینه نبود.

روی تخت دراز کشیدم.

یک خانمی اومد ازم سوالاتی در زمینه اینکه تا الان عملی انجام دادم یا نه و حساسیت داروئی سوال کرد ازش پرسیدم دکتر بیهوشی هستی گفت نه من دستیار دکتر بیهوشی هستم.

دکتر رضائی فر اومد ازم پرسید اسمش رو چی میخوای بذاری گفتم آرشا گفتن چه اسم زیبائی معنی اش چیه گفتم پاک ومقدس. دکتر کلی خوشش اومد .

یک خانمی اومد ازم پرسید کی برات سوند بذارم گفتم هر وقت خودتون ترجیح میدین. گفت پس بذار کمی بدنت رو زد عفونی کنم.

بعد احساس کردم که درد دارم گفتم چی شد من بدنم درد میکنه با لبخند گفت سوند گذاشتم.گولت زدم که دردش رو احساس نکنی.خیلی پرستار مهربونی بود دکتر کلی اذیتش میکرد . اسمش خانم قدیری بود.

در همین بین بود که دکتر بیهوشی با چهره مهربانی اومد باهاش سلام و احوالپرسی کردم و بهش گفتم میخوام اسپاینال جراحی بشم میخواستم صدای گریه ات رو بشنوم و قبل از بابا دیده باشمتتتتتتتتتت.

 

دکتر بیهوشی گفت چرا اسپاینال گفتم برای اینکه اثر منفی روی جنین کمتر از اورجینال است و اینکه میخوام بچه ام رو ببینم.

دکتر بیهوشی به دکتر رضائی فر گفت همه مریضای شما شجاع هستن .منم گفتم ما همه به دکترمون اعتماد کامل داریم.

دکتر بیهوشی به من گفت لطفا بشینید و سرتون رو خم کنید.

منم این کار رو انجام دادم.درد آمپول کم بود البته دکتر تاکید کرد تکون نخورم منم همین کار رو انجام دادم.

همین که آمپول رو زدن احساس  سنگینی و بی حسی رو در پاهام احساس کردم. در همین زمان با پارچه سبز جلوی منو شبیهه پرده درست کردن. دستیار دکتر بیهوشی دستگاههای مخصوص رو به من وصل کرد.

 

دکتر رضائی فر اومد که کارش رو شروع کنه گفتم دکتر من بی حس نشدم گفتن دارم فعلا ضد عفونی میکنم. دکتر بیهوشی گفت پا سمت راست رو بلند کن من هر چقدر تلاش کردم نتونستم.

دکتر رضائی فر گفت یا... و بسم ... و در همین زمان ماسک اکسیژن روبرام گذاشتن. حواسم بود که دکتر رضائی فر هر لایه رو که میبرید میگفت ولی دکتر بیهوشی همش از من سوال میپرسید که حالم چطوره و اسم پسرمو چی گذاشتم و کلی از اسمت خوشش اومد و برگشت به دکتر رضائی فر گفت چه اسم قشنگی دکتر این اسمهای قشنگ رو  از کجا میارین. درست الان چشمم به ساعت بود ساعت 10:30 و قشنگترین صدایی که شنیدم. خدایا این صدای کودک منهههههههه. اشک من درست با شنیدن صدای تو گل پسرم سرازیر شد . دکتر گفت چه پسر خوشکلی و میشنیدم همه تعریف میکردن از گل پسرم.

عزیزم دکتر رضائی فر گفت بچه رو ببرین مادرش ببینتش.

خانم پرستار تو رو آورد و من دیدمت زیباترین هدیه الهی رو . آروم دستم رو گذاشتم روی صورتت که بدونی من پیشتم و تو تمام چشمای قشنگت رو باز کردی و منو نگاه کردی عزیز دل مادر.

بعد تو رو بردن.

دستیار دکتر بیهوشی اومد اشکهای منوپاک کرد درست نفهمیدم تا کی داشتم اشک میریختم ولی دکتر کارش 10:50 تمام شد ومنو به ریکاوری بردن.

ساعت 11:40 منو بردن توی بخش توی راهرو اول  مادرم و پدرم رو دیدم وخیلی خوشحال شدم .بعد خواهرام وعمه ات رو هم دیدم. خاله سمیه سریع گفت تو3620 وزنت بوده و52 قدت که خیی خوشحال شدم. میشنیدم همه ازت تعریف میکردن عسلم.

منو بردن اتاق خودم از پدرت خبری نبود درد بود که تمام وجودم رو فرا گرفته بود. از خاله لیلی پرسیدم علی کو. گفت رفته کارای مربوط به پرونده  آرشا رو انجام بده باز هم پدرت نبود.

چند لحظه از اومدن من نگذشته بود که گفتم برین پسر منوبیارین همین که آوردنت شروع کردی به گریه کردن و خاله لیلی گفت گشنشه و  با کمک خاله اولین شیر رو بهت دادم.

چون عملم اسپاینال بود دکتر گفت باید اصلا تکون نخورم مخصوصا سرمو نباید تکون بدم چون سر درد میگیرم.

مامان میتی و پدربزرگ علی و خاله سمیه رفتن.

پدرتم اومد ولی نه با گل یا شیرینی . داشتم بهت شیر میدادم اومد مقداری پول دور سر منو و توگردوند و فکر کنم به یک مستحق داد.

بعد از ظهر خاله سارا( دوست من) - مادربزرگ و پدربزرگت و عمو مهرداد و شوهر عمه افسانه اومدن و رفتن.

غروبشم زن عمو سوسن ( زن عمو مامی )و دختر عمو معصومه اومدن عیادت و دیدن گل پسرم.

خاله ها همه برات کادو خریدن و آوردن بیمارستان.

شب خاله سمیه به ما سر زد و رفت.

ولی خاله سمی و خاله لیلی تا صبح از من و تو پرستاری کردن .

شب زیبایی بود ولی من همش درد داشتم. بابا علی ساعت 9 اومد بیمارستان. روز قبل ساعت 7 رفته بود خونه و من همش منتظر بودم که زود صبح شه پدرت بیاد و ببینمش.

صبح برای اینکه مرخصم کنن گفتن باید راه بری تا اومدم از تخت پائین سرم گیج رفت و دوباره به من سرم وصل کردن.

دکتر رضائی فر ساعت 10 اومد و به خانم پرستار گفت اگر حالش بهتر شد مرخصه وگرنه شب نگهش دارید. دکتر کلی نازت کرد و برات آرزوی سلامتی کرد و از من خداحافظی کردن و رفتن.

دکتر که رفتن منم کم کم ازتخت اومدم پائین و کلی شیرینی خوردم تا حالم بهتر شد و درست ساعت 1:30 من  و شما مرخص شدیم و بابا علی کار ها رو انجام داد و ما رو برد خونه مامان میتی.

این هم خاطرات زایمان من و بدنیا اومدن شما گل پسرم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آزی و نی نی می باشد